مثل هر شب دیر به خانه آمد. حوصله جواب و پرسش های مادرش را نداشت. خودش هم از بیکاری خسته شده بود. صاحبخانه دوباره پولش را می خواست. در آمد پدرش که کارگری ساده بود، هزینه ها را کفاف نمی کرد. همین دیروز ش دعوایش شد. فریاد زد: می گویی چه کار کنم؟ کار پیدا نمی شود. و مادر سکوت کرده بود. وارد هال شد. همه خواب بودند. مادر یادداشتی برایش گذاشته بود: "امیر جان، دیگر برای پیدا کردن کار عجله نکن! از امروز در یکی از خانه های بالای شهر کلفتی می کنم. دوست ندارم دیر به خانه بیایی و با ناراحتی به رختخواب بروی." بغض کرد. نمی دانست چه بگوید. فقط زیر لب گفت: دوستت دارم مادر!


من تلاش میکنم پس هستم کار ,نمی ,مادر ,خانه ,پیدا ,های ,دیر به ,به خانه ,امروز در ,در یکی ,از امروزمنبع

داستان کوتاه آموزنده26

داستان کوتاه آموزنده25

داستان کوتاه آموزنده24

داستان کوتاه آموزنده23

داستان کوتاه آموزنده22

داستان کوتاه آموزنده21

داستان کوتاه آموزنده19

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

free pc tips and dl دانلود فایل های کمیاب bedroomdesign اخبار تکنولوژِی و بازی های کامپیوتری خرید انواع تاب ریلکسی طراحی نما آموزش نگهداری از گربه پکیج های پرطرفدار حرف آخر سرگرم شو Penelope20wl log