سر کوچه اقاقیا ایستاده بودم. همینجا بود. پلاک سه. یک آپارتمان قدیمی. آنقدر ساکت که انگار عکس یک کتاب کودک بود. از آن خانه کسی بیرون نمی آمد! قلبم انگار در زد و در باز شد. اول پشتش به من بود. داخل رفت، مادرش را روی ویلچر بیرون آورد. از آن زن قد بلند مو طلایی، موجودی دردمند و مچاله مانده بود. چادر سفیدی بر سر، به جای گیسوان بور، فرق سرش می درخشید. ابرو و گیسوانش ریخته بود و معلوم بود که درد می کشد. دلم آتش گرقت. خواستم بروم استخوانهای دردمندش را ببوسم. علی روی مادرش را با پتو پوشاند، همان پیک الهی بود. فرقی نکرده بود. شاید کمی آفتاب سوخته و چهار شانه تر. بوی گندمزار موهایش کوچه را پر کرد. اما رنج عظیمی که می کشید، کلاغها را به فریاد واداشت. پشت خانه ای پناه گرفتم. مطمین نبودم که وقت مناسبی برای دیدار باشد. خدایا کاش مرا نمی دید و رد می شد اما دید! یک لحظه ایستاد. می خواست نفسش را آزاد کند. حالش از من بهتر نبود. دیگر برای گریز دیر شده بود. سلام دادم. اول به مادرش و بعد به او. مادرش با دیدن من ناله کرد. حتی جان نداشت فریاد بزند. بیقرار شد. پتو از روی پایش افتاد. علی خم شد. آهسته به مادرش گفت: فقط یه دقیقه! مادرش را در پتو پوشاند و به سمت من آمد. ضد نور ایستاده بود. نگاتیو تمام قهرمانان جهان، مقابلم بود. چند لحظه به سنگینی یک قرن گذشت. هیچکدام نمی دانستیم چه بگوییم. ناگهان یاد روز محرمیت در پادگان افتادم، گفتم:دست بدیم؟ دستش را جلو آورد. روی دستش جای سوختگی بود. دستم را گرفت. گرم و پر محبت. اما سریع رها کرد. گفت: خیلی دیر فهمیدم بت دروغ گفتن! با حاجی دعوام شد. گفت اگه نمی گفتیم دختره ول کن نبود، میومد بوسنی. واسه اینکه کنارت باشه، خودشو به کشتن می داد! حاجی از سرسختیت می ترسید. دروغ مصلحتی گفت که جونتو نجات بده. گفتم: اون تو رو می خواست. نه منو کنار تو! گفت: فکر می کردم بام قهری. وسط عملیات بودم. نمی تونستم برگردم. هر شب برات نامه می دادم. ولی گفتم: گذشته رو ول کن علی جان. یه عمر وقت داریم راجع بش حرف بزنیم. الان دیگه هیچی و هیچکس تو دنیا نمی تونه ما رو از هم جدا کنه. خودم کنیزی مادرتو می کنم. مثل مادر خودم دوسش دارم. اکبر که نشونیتو بم داد گفتم: ای علی گریز پا، بهترین جنگجو هم که باشی، این بار من از تو بهترم! به دیوار تکیه داد، ناله های مادرش به گریه رسیده بود. گفت: می بینی. همه چی عوض شده! دارم از دستش میدم! تقصیر منه. جوونیشو برام گذاشت. عروسی نکرد، تنهاش گذاشتم. چشمهایش پر از اشک بود، به من نگاه نمی کرد. دستم را روی شانه اش گذاشتم. لرزید. گفت: باید حرف بزنیم عزیزم. عصری دم قبر محسن. گفتم: خیر باشه. گفت: ماه پیشونی تنوری. چقدر دلم برات تنگه. چقدر. اگه می دونستی!. چیستا یثربی


من تلاش میکنم پس هستم نمی ,مادرش ,گفتم ,روی ,یک ,تو ,مادرش را ,به من ,می خواست ,ول کن ,را رویمنبع

داستان کوتاه آموزنده26

داستان کوتاه آموزنده25

داستان کوتاه آموزنده24

داستان کوتاه آموزنده23

داستان کوتاه آموزنده22

داستان کوتاه آموزنده21

داستان کوتاه آموزنده19

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قیمت موبایل مهرآرا تخفیف رها یوزفول mosbatshoo موضوعات حقوقی شرکت نیکتاز پلیمر آذین کاف| کامپیوتر، آموزش و فناوری چگونه جسمي سالم وزيبا داشته باشيم xar