من تلاش میکنم پس هستم



حافظه گاهی زخم می زند. خاموشش کرده ام. چه سالی است؟ هفتاد و یک. علی بعد از جریان دفترخانه چه سالی رفت؟ شصت ونه. یعنی دوسال برای نجات صوفیا؟ در جنگ روزها را عادی نمی شمارند. گاهی یک دقیقه، یک قرن طول می کشد و گاهی صدها سال، ثانیه ای است. علی برای ورود به جمع نظامیان مخوفی که صوفیا را اسیر کرده بودند، باید یکی از آنها می شد. عملیات سختی بود. باید زبان را مثل زبان مادری یاد می گرفت و به عنوان یک نیروی نفوذی، اعتماد صربها را جلب می کرد. با نیروی چریکی، نمی توانست صوفیا را نجات دهد. نقشه پبچیده ای داشت و موفق شد! اینها را بعدها دوستانش به من گفتند. علی آنچنان تاثیر عظیمی بر صربها گذاشت که به او، علاقه پیدا کردند. اما علی باید سیاهچال زیرزمینی را پیدا می کرد و تمام اسیران را همراه صوفیا نجات می داد. آنها شکنجه می دیدند، گرسنگی می کشیدند و در آن سیاهچال، یکی یکی می مردند و علی موفق شد! شبی که آنها را فراری داد، اورا گرفتند! هنوز نمی دانستند از کدام کشور است. فقط می دانستند نه از بوسنی است و نه صرب. مردی مسلمان با هویت طوفان که یک تنه ارتشی را به بازی گرفته بود! حکم مرگ برای او کم بود. این را دوستان علی به من گفتند. بعدها! من هیچ نمی دانستم. تاتر را تعطیل کردم. انگار قسمت سرخ سوزان این بود که چندین سال بعد به فجر برود. مدام اخبار سارایوو را دنبال می کردم. چند پرنده ناچیز، شاهینی را به دام انداخته بودند. حیف بود که او را به راحتی بکشند! اینطوری به خودم دلداری می دادم. همانطور که تمام این دو سال به خودم گفته بودم فقط چند روز است! پدرم کم کم آب می شد. مادر به خانه برگشته بود. ولی کمتر از اتاقش بیرون می آمد. درون خودش زندگی می کرد و درونش آتش بود. پدر گفت: حاجی زنگ زده کارت داره. خورشید مرا یده بودند. دیگر چه می خواستند ببرند. پدر گفت: بات بیام؟ گفتم: نه! پدر چرا عذاب بکشد؟ من عاشق علی شدم، من آنشب کمیته را صدا کردم و نفهمیدم این چندسال چگونه خود را از خانواده دور کردم. پوتینهای زمختم را پوشیدم و پیش به سوی سرنوشت. همه سرنوشتها به تنت زیباست معشوق من! حاجی گفت: میدونی که اوضاع اصلا خوب نیست. علی تا حالا زیرشکنجه تاب آورده. اما حرفی از ما نزده. سرم گیج رفت. مگر پوست و گوشت و خون یک قهرمان موطلایی، با آن قد بلند و شانه های محکمش، چقدر در برابر لاشخورها مقاومت دارد؟ حاضرن معامله کنن. خواهر فرمانده صربا عاشق علی شده. اگه علی بگیرتش، نمیکشنش! گفتم: حاجی باز دروغ؟ ضبط را روشن کرد. صدای درد کشیده علی بود: خاتون من سلام. فقط منتظر جواب توام. مجبور نیستی بگی آره! چه مرده چه زنده. دلم مخلصته. هر چی تو بگی فرمانده من! عاشقتم و عاشقت می میرم. امر کن خانمم! فقط حرف دلت باشه. چیستا یثربی


من تلاش میکنم پس هستم

زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون! ازکنار گورستانی گذشتم که آنجا با هم وضو گرفته بودیم. شیر آب، همان بود. چقدر طول می کشد که یک دختر بیست و یکساله؛ هفت بار از سرگیشا تا بالای تپه های آخر را بدود و یا علی فریاد کند؟ تپه های گیشا، آن زمان به یک تیمارستان می رسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله ها با من گریه می کردند. بی آنکه بدانند چه شده است! و چرا یک دختر، هفت بار نفس ن، می آید و می رود! صدای گریه من و بیماران در تپه ها پیچیده بود. کلاغها و سگهای ولگرد هم همراهمان شدند. همه از عمق فاجعه خبر داشتیم. پس علی رفت! پیک الهی من با یک زن کماندوی صرب مسیحی رفت؟ صدای حاجی مثل پتک بر سرم کوبیده می شد: پس اگه صدا تو ضبط نمیکنی، همه چی تمومه ها! نه تماس، نه پرس و جو و نه تلاش برای اینکه بری اونجا. هر کاری کنی جونشو به خطر انداختی! و عملیاتو. مجبورم نکن پدرتو به عنوان سرپرستت، دستگیر کنم! فراموشش کن دختر. برای ابد! - حاجی تو حالا عاشق شده ای؟ تاحالا نگاه یکنفر دنیا را برایت زیباتر کرده است؟نه حاجی! تو نمی دانی وقتی نفست از سینه بیرون نمی اید یعنی چه؟ همان جا بالای کوه نشستم و قسم خوردم که یکروز همه چیز را بنویسم. خدایا! یک عاشق چقدر باید صدایت بزند که یک علامت نشانش دهی. که کمی در بغلت آرامش کنی؟ دادم را که سر تپه ها کشیدم به خانه برگشتم. پدر می دانست. در سکوت، مرا مثل کودکی ام در آغوش گرفت. در بغل گرمش گریستم، بعد تمام وسایل، کتابها و دفتر خاطراتم را کف حیاط ریختم. به پدرگفتم بسوزانشان. پدر در حیاط، همه را آتش زد. شعله ها که بلند شدند، کمی آرام گرفتم. دو هفته ای مریض بودم. بعد بلند شدم و چند برابر همیشه کار کردم. انگار می خواستم انتقام دل شکسته ام را از دنیا با کار زیاد بگیرم. هر شب یک قصه! دویدن و دویدن در کوچه هایی که پر از مردان مو تیره بود! دیگر رنگ آفتاب هم چرکین بود. طلایی نبود. می خواستم فراموش کنم. ولی مگر می شود؟ هر شب تا صبح صدای علی در خوابم بود. هر چی تو بگی خانمم! اما حرف دلت باشه. مگه می شه آدمی که داره با یه کماندوی صرب ازدواج می کنه، هنوز اینجور عاشقانه بهم بگه خانمم؟ چرا درکاست، حرفی از ازدواجش نزد؟ اصلا چطور آن کاست، دست حاجی رسیده بود. باید مادرش را می دیدم. با خشونت در را باز کرد. چهره اش بیمار به نظر می رسید. گفت: کارتو کردی نه! اگه اونشب کمیته رو صدا نکرده بودی، علی رو یادشون نمی اومد. من فقط می خواستم بره سربازی. حالا همه عمر سربازه! حرفشو نفهمیدم. گفت: دیگه نه مال منه، نه مال تو. چی بهتر از یه بچه معصوم شجاع برای اونا؟ یه تک تیرانداز عالی! برو. نبینمت! و رفتم. سه سال گذشت. تا یکروز. چیستا یثربی


من تلاش میکنم پس هستم

سه سال گذشت. سه سال کار، سه سال خواب، سه سال خواب دیدن! تا اینکه یکروز، آنسوی خیابان چهره آشنایی دیدم. مردی با خانمش و یک بچه کوچک. نزدیک بود اتوبوس لهم کند، سریع به آنسوی خیابان دویدم. بله، خودش بود! همان دوست علی که نامه او را برای روز عقد پنهانی، به من داد. همان عقد ناکام بی شناسنامه! گمانم اسمش اکبر بود. - حاج اکبر! هر سه رویشان را برگردانند. باد می وزید. حاج اکبر، سلام داد. گفتم: خیلی وقته. - خیلی وقته چی؟ نمی دانستم جمله ام را چگونه ادامه دهم؟ خودش به دادم رسید. - خیلی وقت می گذره. خانمش چادرش را به خاطر باد، محکم گرفته بود. گفت: از چی می گذره؟ اکبر گفت: دوران پادگان. خانمش گفت: مگه این خانم اونجا بودن؟ گفتم: نه. آشنای من اونجا بود و بعد به اکبر نگاه کردم. می ترسیدم سوال کنم. او هم معذب بود. نمی خواست چیزی بگوید. بالاخره دل به دریا زدم: حاج علی خوبه؟ زنش گفت: کدوم حاج علی رو میگه؟ شوهر ناهید؟ اکبر گفت: تو نمیشناسی. نگاهش را از من ید و گفت: بعد از اینکه رفت، دیگه ندیدمش. ولی می دونم خوبه. نفسم بالا نمی آمد. بچه هم داره؟ با تعجب گفت: بچه؟ مگه ازدواج کرده؟ گفتم: اون خانم صرب؟ زنش گفت: کدوم خانم صرب؟ از این دوستت برام نگفته بودی! اکبر گفت: خانم صربی نبود! گفتم: علی. شکنجه. صربا؟ گفت: بله. تا اینجاشو می دونم. حاجی باشون معامله کرد. ده تا اسیر کله گنده شون در ازای علی! علی رو آزاد کرد. زن نداشت علی! صدای خودم را نمی شناختم. کجاست؟ گفت: نمی دونم خواهر. جنگ که تموم شد گفتن نیروهای ایرانی باید اونجا رو تخلیه کنن. دیگه از اونایی که من می شناسم کسی تو بوسنی نمونده! گفتم: ایرانه؟ گفت: من خبری ازش ندارم. گفتم: حاجی چی؟ تو همون پادگانه؟ گفت: نه. لبنانه! زنش گفت: بچه سردش شد بریم! و رفتند. من همانجا ایستادم. باد سیلی زدن را شروع کرده بود. به باد گفتم: زورت همینه؟ منو ببر جایی پرت کن که اون هست. فقط می خوام یه بار ببینمش! به خانه مادرش رفتم. خیلی سخت بود. پیرمردی در را باز کرد و گفت؛ دو ساله خانه را فروخته اند و ساکنان قبلی را نمی شناسد. آن شب خواب دیدم که با علی و پدرم در دفترخانه هستیم. اما حاجی شناسنامه علی را برنداشته و ما را عقد هم می کنند، اما تا صیغه عقد تمام می شود، می بینم علی در اتاق نیست. هیچ جا نیست! با وحشت پریدم. پدرم به در می زد: چیستا یه آقایی دم درکارت داره. میگه حاج اکبره. سریع لباس پوشیدم و دویدم. می دانستم دوست علی نمی تواند بدجنس باشد! - سلام. نمیدونم کاری که میکنم درسته یا نه. ولی من دوست علی ام و می دونم چقدر شما را دوست داشت. اون کاست، اصلا برای اجازه ازدواج نبود! کدوم ازدواج؟علی می خواست یه کم بیشتر بوسنی بمونه. اجازه شما رو می خواست که نگفتین. چیستا یثربی


من تلاش میکنم پس هستم

بعضی وقتها هزاران حرف در سینه داری، هزاران بغض در گلو، تمام رگهای تنت تیر می کشد که فریاد کنی، اما هیچ کلامی پیدا نمیکنی! آن لحظه که حاج اکبر حرف می زد، صدایش از جای دوری به گوشم می رسید. از سرزمینی دور، گلها و سبزه های خونی، سه سال دویدن من میان قبر محسن و کوچه علی و آن گورستان پشت پادگان که با هم وضو گرفتیم. کار، بی خوابی، نوشتن، رد شدن آثارت و هیولایی به نام سانسور، که کم کم یادت می دهد یک قیچی برداری، گیسوانت را قیچی کنی، دوست داشتنت را قیچی کنی، تمام احساسات انسانی ات را قیچی کنی تا دیگر چیزی برای قیچی کردن آنها باقی نماند و آنوقت دیگر شبیه خودت نیستی. شبیه هیچ چیز نیستی! اگر امید و عشق علی نبود، من هم مثل خیلی های دیگر، کودکی دلم را کنار زباله ها گذاشته بودم. اما شور عشق، آدم را از خیلی چیزها محافظت می کند و من دوام آوردم. حاج اکبر که متوجه حال بد من شد، دسته ای نامه از جیبش در آورد، و گفت: حلالم کن خواهر! اون هر شب نامه می نوشت. نگرانت بود. تو خواب اسمتو می گفت. خیلی از نامه ها وسط راه گم شد. اما اینا رو نگه داشتم. بهت ندادم، چون فکر کردم زخم کهنه رو باز نکنم. نمی دونستم هنوز پاش وایسادی! با دست لرزان بسته را گرفتم. بوی خاک می داد و شکوفه. بوی خون می داد و عشق و علی. تمام این سه سال که من سحرها رو با گریه دعا می خوندم اونم به یاد من بود؟ حتی زیر آتیش؟ گفتم: حاج اکبر! نمی دونم عاشق شدی یانه! اما چطور فکر کردی فراموشش می کنم؟ اونم با حرف و تهدید حاجی! پام بسته بود که بیام اونجا، دستم بسته بود، دلم کفتر اهلی لحظه به لحظه ش بود. الان بیدار می شه، الان وضو میگیره، الان اسلحه شو تمیز میکنه. حالا به ابرا نگاه میکنه و یاد من میفته که عاشق ابرم! ساعت اتاقمو رو وقت بوسنی گذاشته بودم که وقتی نماز می خونه بدونم. تو چه میدونی من چه کشیدم. حالا کیو باید ببخشم؟ گفت: منو! گفتم: تو، حاجی، همه تون هر چی باید از من بگیرید گرفتید. حالا فقط یه چیز جاش می خوام. کجاست؟ سرش را زیر انداخت. - آسون نیست خواهر. گفتم: سخت ترشو تحمل کردم و نمردم. میگی پاش وایسادی! خنده داره! پای دنیا واینمیسم، پای اون وایمیسم! بگو حاج اکبر!. - چهار ماه پیش همه برگشتن. مادرش مریضه. سرطان، دو ماه پیش خونه رو فروخت واسه خرج درمون مادرش. به مالک جدید گفتن بگو دوساله. شاید نمی خواست حتی دوستاش و حاجی پیداش کنن. مادرش خیلی بدحاله. هر روز بغلش میکنه میبره شیمی درمانی. اما دکترا قطع امید کردن. میگن خیلی دیره. کاغذی تاخورده از جیبش درآورد. گفت: بی اجازه دارم آدرسو میدم. این شاید یه کم گناهامو سبک کنه برای نامه ها. اما برای دروغی که بت گفتن، مجبور بودیم! خدا همه مونو ببخشه. چیستا یثربی


من تلاش میکنم پس هستم

سر کوچه اقاقیا ایستاده بودم. همینجا بود. پلاک سه. یک آپارتمان قدیمی. آنقدر ساکت که انگار عکس یک کتاب کودک بود. از آن خانه کسی بیرون نمی آمد! قلبم انگار در زد و در باز شد. اول پشتش به من بود. داخل رفت، مادرش را روی ویلچر بیرون آورد. از آن زن قد بلند مو طلایی، موجودی دردمند و مچاله مانده بود. چادر سفیدی بر سر، به جای گیسوان بور، فرق سرش می درخشید. ابرو و گیسوانش ریخته بود و معلوم بود که درد می کشد. دلم آتش گرقت. خواستم بروم استخوانهای دردمندش را ببوسم. علی روی مادرش را با پتو پوشاند، همان پیک الهی بود. فرقی نکرده بود. شاید کمی آفتاب سوخته و چهار شانه تر. بوی گندمزار موهایش کوچه را پر کرد. اما رنج عظیمی که می کشید، کلاغها را به فریاد واداشت. پشت خانه ای پناه گرفتم. مطمین نبودم که وقت مناسبی برای دیدار باشد. خدایا کاش مرا نمی دید و رد می شد اما دید! یک لحظه ایستاد. می خواست نفسش را آزاد کند. حالش از من بهتر نبود. دیگر برای گریز دیر شده بود. سلام دادم. اول به مادرش و بعد به او. مادرش با دیدن من ناله کرد. حتی جان نداشت فریاد بزند. بیقرار شد. پتو از روی پایش افتاد. علی خم شد. آهسته به مادرش گفت: فقط یه دقیقه! مادرش را در پتو پوشاند و به سمت من آمد. ضد نور ایستاده بود. نگاتیو تمام قهرمانان جهان، مقابلم بود. چند لحظه به سنگینی یک قرن گذشت. هیچکدام نمی دانستیم چه بگوییم. ناگهان یاد روز محرمیت در پادگان افتادم، گفتم:دست بدیم؟ دستش را جلو آورد. روی دستش جای سوختگی بود. دستم را گرفت. گرم و پر محبت. اما سریع رها کرد. گفت: خیلی دیر فهمیدم بت دروغ گفتن! با حاجی دعوام شد. گفت اگه نمی گفتیم دختره ول کن نبود، میومد بوسنی. واسه اینکه کنارت باشه، خودشو به کشتن می داد! حاجی از سرسختیت می ترسید. دروغ مصلحتی گفت که جونتو نجات بده. گفتم: اون تو رو می خواست. نه منو کنار تو! گفت: فکر می کردم بام قهری. وسط عملیات بودم. نمی تونستم برگردم. هر شب برات نامه می دادم. ولی گفتم: گذشته رو ول کن علی جان. یه عمر وقت داریم راجع بش حرف بزنیم. الان دیگه هیچی و هیچکس تو دنیا نمی تونه ما رو از هم جدا کنه. خودم کنیزی مادرتو می کنم. مثل مادر خودم دوسش دارم. اکبر که نشونیتو بم داد گفتم: ای علی گریز پا، بهترین جنگجو هم که باشی، این بار من از تو بهترم! به دیوار تکیه داد، ناله های مادرش به گریه رسیده بود. گفت: می بینی. همه چی عوض شده! دارم از دستش میدم! تقصیر منه. جوونیشو برام گذاشت. عروسی نکرد، تنهاش گذاشتم. چشمهایش پر از اشک بود، به من نگاه نمی کرد. دستم را روی شانه اش گذاشتم. لرزید. گفت: باید حرف بزنیم عزیزم. عصری دم قبر محسن. گفتم: خیر باشه. گفت: ماه پیشونی تنوری. چقدر دلم برات تنگه. چقدر. اگه می دونستی!. چیستا یثربی


من تلاش میکنم پس هستم

او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر. باز هم باران می‌آمد. گفتم: چرا تو هر وقت می‌خوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟ گفت: برای اینکه بیای زیر چتر من! بلند شدم. همان چتر سیاهش بود که کوچه‌ها را عاشقانه با هم رفته بودیم. باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود. گفتم: هوس نان کردم. همه‌ش تقصیر موهای توست. کمی نزدیکتر شد. شانه هایمان به هم خورد. گفت: صبح که تو کوچه دیدمت؛ چقدر دلم می‌خواست دستاتو بگیرم تو دستم. حست کنم. جلوت زانو بزنم و عذر بخوام، که چرا زودتر نیامدم. گفتم: خب منم دلم می‌خواست بغلت کنم، اما روم نشد. گفت: منم همینطور. مادر اونجا بود. تو رو دید، حالش بد شد. تا عصرگریه کرد. می‌دونم که می‌فهمی. گفتم: چرا از من انقدر بدش میاد؟ من عاشق پسرشم! گفت: فکر می‌کنه تو باعث شدی حاجی منو پیدا کنه و بفرسته اونور. اما حاجی نشونی منو داشت. حتی تماس گرفته بود. می‌دونستم چه پیشنهادی داره. خودم قبول کردم. اون شبم از کمیته، خودم به حاجی زنگ زدم. تقصیر تو نبود! من راهمو انتخاب کرده بودم. گفتم: چه راهی؟ گفت: دانشجوی عمران بودم، ول کردم. وقتی تو اداره پست پام می‌لنگید، تازه انصراف داده بودم. فکر نکن می‌خواستم قهرمان شم. می‌خواستم تا آخرعمر، به اونایی کمک کنم که هیچکسو ندارن. - من چی؟ سه سال دوری. فقط نامه! نامه‌هات پر از عشقه. اما وقتی از بوسنی برگشتی حتی یه سرم بم نزدی! طوری نگاهم کرد انگار شبهای طولانی را گریه کرده بود. می‌شد در چشمهایش غرق شد و مرد. گفت: از کجا می‌دونی؟ از دانشگات تا رادیو، هرجا که می‌رفتی، دنبالت بودم. میون مردم گم می‌شدم تا پیدام نکنی! وقتی برگشتم اول رفتم پابوس مادر. بعد تا صبح پشت درخونه شما نشستم. صبح قایم شدم. دیدمت. غمگین بودی ماه پیشونی. می‌خواستم همونجا بغلت کنم و از خدا بخوام من و تو رو باهم غیب کنه! برای مرد ابراز عشق خیلی سخته. ولی بت می‌گم چیستا. اولین و آخرین کسی هستی که دلم زمینگیرت شد. حالا اگه همه عمرمم تنها باشم، عشقی که تو بهم دادی، برام کافیه. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. چتر را کنار گذاشت، باران مهربان بود و شانه اش مهربانتر. گفتم: دوستت دارم علی. گفت: منم دوستت دارم چیستا. خنده‌هاتو. خودتو. غمتو. بچه‌گی‌تو؛ صبرتو. عشق معصومتو به یه پستچی که حتی نمیشناختیش! و به خاطرش هر روز به خودت نامه می‌دادی. گفتم: پس چرا اونروز جلوی درخونه‌مون نیومدی بغلم کنی؟ گفت: چون نمی‌شد! دستم را محکم در دستش گرفت، گاهی اون چیزی که بخوای نمی‌شه. مادرم داره می میره. بهش گفتم نوکرتم. کم گذاشتم برات. می‌خوای ببرمت حج که همیشه آرزو داشتی؟ گفت: حج من خطبه‌ی عقد تو وریحانه ست. اگه می‌خوای راحت برم، بذار عقد شما دوتا رو ببینم! دستم در دستش یخ زد. دست او هم. زمستان شد. چیستا یثربی


من تلاش میکنم پس هستم

دلم می‌خواست ریحانه را در آغوش بگیرم. به نظرم او هم طفلکی بود! علی آمد. - دکتر می‌گه مامان تا صبح نمی‌مونه. به دیوار تکیه داد. حس کردم در حال افتادن است. خواستم دستش را بگیرم که نیفتد. ریحانه یک صندلی برایش گذاشت. گفت: علی آقا خودت می‌دونی مادرت عاشقته. حالا که داره میره، یه لحظه از کنارش جدا نشو! بذار دستش تو دستت باشه و بره. علی با درماندگی به من نگاه کرد. تا حالا چنین یأسی را در نگاهش ندیده بودم. فکری به ذهنم رسید. شاید احمقانه بود. اما تنها فکری بود که ذهنم را اشغال کرده بود. گفتم: تنها آرزوی مادرت، دیدن عقد پسرشه. اینجوری راحت میره. پس معطل چی هستین؟ می گین تا صبح بیشتر نیست. پس یه عاقد خبر کنین! علی و ریحانه طوری به من نگاه می‌کردند که انگار دیوانه شده‌ام! گفتم: حسشو می‌دونم. مادرت عذاب می‌کشه اگه اینجوری بره! شما دو تا امشب، یه عقد صوری کنین! فقط دستتونو تو دست هم ببینه. یه عاقد و چند تا شاهد می‌خوایم. یکیش آقای دکتر. چند نفرم از همسایه‌ها بیارین! زود باشین! صدای نفس کشیدن سخت مادرش را می‌شنیدیم. داشت مبارزه می‌کرد. خودش نخواسته بود این لحظه‌های آخر بیمارستان برود. می‌خواست در خانه بمیرد. علی گفته بود که این خانه‌ی نقلی جدید مال مادربزرگش بود. همان‌جا که مادرش عقد کرده بود. علی را حامله شده و به دنیا آورده بود. دکتر حرف مرا تاییدکرد. علی وریحانه گیج شده بودند. دنبال شناسنامه‌هایشان دویدند. دکتر به دوست علی که عاقد بود زنگ زد. فقط من هیچکاری نداشتم. جز شمردن نفسهای زن زیبایی که علی را به دنیا آورده بود. از خدا خواستم تا عقد تمام نشده، مادر علی رانبرد. علی داشت وضو می‌گرفت. در دستشویی باز بود. درآینه، مرا دید. خواست لبخند بزند. نتوانست. بغض امانش نداد. نمی‌خواستم در آغوشش بگیرم. آن لحظه نه! فقط گفتم: قوی باش قهرمان! خودت یه روزگفتی اگه قراره بازی کنی، خوب بازی کن! من کنارتم. تو همیشه پیک الهی منی. گفت: برات چیکار کردم؟ گذاشتم تو تنور بمونی! گفتم: اگه ماه پبشونی دودی عاشق باشه، میدونه پهلوونش بالاخره میاد. بذار مادرت با دل آروم بره. گفت: میدونی که میام! گفتم: چه موهای به هم ریخته ای! دستم را زیر آب بردم و گندمزار طلا را مرتب کردم. حس مادری را داشتم که پسرش را به حجله می‌فرستاد. آن لحظه، علی خود عشق بود. پدرم بود، برادرم، معشوقم، حتی پسرم بود. دستم را بوسید و پیشانی‌اش را روی دستم گذاشت. هر دو می‌دانستیم که تا چند لحظه‌ی دیگر به هم محرم نخواهیم بود. در آن لحظات من دیگر محرمیت نمی خواستم. ریحانه با چادر سفیدش رسید. علی دستم را فشرد و رفت. همه در اتاق مادر علی. فقط من بیرون بودم. صدای عاقد. دوشیزه‌ی مکرمه آیا وکیلم؟. ریحانه بله را گفت. علی هم. صدای تبریک. حس کردم در تنورم. می‌سوزم. نفس! چیستا یثربی


من تلاش میکنم پس هستم

نسل من به همه چیز عادت داشت. جنگ، بمباران، موشک باران، سرما؛ سهمیه‌ بندی نفت وخوراکی، تاریکی شبانه، قطع گاز، ترس و هر چیز دیگر. نسل من به نه شنیدن عادت داشت. اگر می‌خواستم جا خالی کنم، پس باید همه کارت‌هایم را بازی می‌کردم و بعد می‌باختم. نسل من به مخالفت بزرگانش عادت داشت و نسل من جنگیدن را یاد گرفته بود. حتی اگر قرار بود بمیری، باید اول جنگیده باشی. به علی گفتم: منو ببر پیش مامانت! چشمانش پلنگ وحشی شد: مگه ممکنه؟ از صبح تا حالا که دیدت، داره گریه می‌کنه. نمیخوام حالش بدتر شه. گفتم: ببین علی. سه سال توی بی‌خبری منتظرت موندم. یک لحظه‌ام امیدمو از دست ندادم. همین امید منو زنده نگه داشت. اتفاقای زیادی اینجا افتاد. من از طرف زومه برای گزارش کتاب رفتم ایتالیا. می‌تونستم اونجا بمونم. اما نموندم. من عاشق این جام و مرید مردا و یی که به خاطر این خاک جنگیدن. استادم برام بورس تحصیلی گرفت. نرفتم. مردای زیادی اومدن و رفتن که پدرم آرزو داشت با یکی شون ازدواج کنم. آدمهای خوبی بودن. صبر کردم. به پدرم گفتم: آدم دلش که دروازه نیست، یه عده آدم بیان و برن. من این دروازه رو به اسم علی کردم. کسی رو به زور توش راه نده! گفت: اگه نیاد، اگه نخواد، اگه عوض شده باشه! اگه اونی نباشه که توی نوجونیت فکر می‌کردی؟ گفتم: بذار بم ثابت شه، بعد! حالا علی وقتشه که ثابت کنی. تو که شکنجه و جنگو، دووم آوردی، حتما می‌تونی مادرتو قانع کنی که خوشبختیت با منه. هیچ مادری بدبختی بچه شو نمی‌خواد! اینجا سه نفر قربانی میشن. من، تو، ریحانه! بهش بگو یا بذار من بگم! علی گفت: سوار شو! خودت بش بگو! دوست دارم ببینم چه جوابی می‌ده. گفتم: تو برای من نمی‌جنگی؟ برای همه جنگیدی؟ برای من نه؟ گفت: برای تو تا قیامت می‌جنگم. اما جنگ ی که داره می‌میره، نه! بدون کنارت وایمیسم. بهم تکیه کن. اما حالشو بد نکن. می‌فهمی؟ به خانه‌شان رسیدیم. اول ریحانه را دیدم. مودبانه سلام کرد و گفت: خانم جان حالش خوب نیست. دکتر اومده. علی سراسیمه به اتاق مادرش دوید. ریحانه معذب بود. گفت: میدونم چی شده. بتون حق میدم. نمی‌خوام زن مردی بشم که یه عمر با فکر یه زن دیگه زندگی می‌کنه! مادرم زود مرد. خاله منو بزرگ کرد. من و علی مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم. جور دیگه‌ای بش نگاه نکردم. خاله عاشق خواهرش بود. خیلی دلش می خواد با عروس کردن دخترش، اینو بش نشون بده. اما من مریضی قلبی دارم. بچه دار نمی‌شم. خاله می‌دونه. گفتم: فقط یه سوال! عاشق علی هستی؟ ما دو تا زنیم راست بگو! تو میدونی من به خاطرش تا کجا رفتم. تو هم می‌رفتی؟ گفت: راستش نه! علی همیشه دور بوده. هیچوقت نشناختمش. هیچوقت دلم براش تنگ نشد. ما حتی یه کلمه نداریم با هم حرف بزنیم. هیچی!. چیستا یثربی


من تلاش میکنم پس هستم

ریحانه در دفتر مجله معذب بود. گفتم راحت باش. زیر چشمانش گود افتاده بود. برایش چای ریختم. بغضش ترکید. قطرات اشکش در استکان می ریخت. چای با اشک ریحانه! گفت: علی با شما تماسی نداشته؟ گفتم: نه. نمی خواستم تو دوران سوگواری مزاحم بشم. گفت: یه کاری بکنین خانم چیستا. زده به سرش! همه ش با من بد اخلاقی میکنه. شبا میره تو انبار می خوابه. درم قفل میکنه، انگار من هیولام! با عشق غذا می پزم نمی خوره. میگه سیرم. از صبح تا شب معلوم نیست کجاست. شبم زود می خوابه. اصلا منو نمی بینه! گفتم: حرفتون شده؟ گفت: نه! حس کردم ریحانه چیزی را پنهان می کند. گفتم: به گوشیش زنگ میزنم اگه جواب بده. علی جواب داد. عصبانی بود: - هیچ معلومه تو کجایی؟ - سر کار. چطور؟ نخواستم یه مدت گفت: این عقد پیشنهاد تو بود! گفتم: به خاطر مادرت بود علی. تو هم قبول کردی! آرزوش بود. دیدی که به صیغه راضی نشد. گفت باید اسماتون بره تو شناسنامه، تا نفس آخرو راحت بکشه. حالا مگه چی شده؟ ریحانه اومده بود اینجا. علی گفت: برای چی؟ - میگه محلش نمیذاری. علی گفت: همون پارک قدیمی باید ببینمت. یه ساعت دیگه! ترسیدم. در صدایش آژیر قرمز می شنیدم. مثل قبل از بمباران. زودتر از من رسیده بود. خدایا بعد از این همه سال از دور که می دیدمش، قلبم مثل یک بچه بیتابی میکرد. علی همیشگی نبود. گفت: این دیوونه ست! میخوام قلبشو عمل کنم. میگه نمی تونم! حامله ام! فقط صدای کلاغها بود و ریزش برگها. گفتم: همه ش یه هفته ست! گفت: به خدا حتی دستشو نگرفتم! ما از بچه گی از هم خوشمون نمیومد. شاید رو محبت مادر حسادت می کردیم. اگه مادر انقدر اصرار نداشت اسما بره تو شناسنامه، یه عقد صوری می خوندیم. تموم! اما مادرم حتما یه چیزی می دونست. نمیدونم چی. یه رازیه بین خودشون. قسم به دل پاکت چیستا، من اصلا از نزدیکشم رد نشدم. حامله؟ چطور یه هفته ای فهمیده؟ دروغ میگه! - چرا نمیرید دکتر؟ - نمیاد! میگه میخوای بچه منو بکشی بری با اون زنه؟ میگه من وصیت مادرت بودم. اشتباه کردیم چیستا. هر دومون! من اون شب گیج بودم! فکر کردم به قولش عمل میکنه. حرف میزنم، گریه میکنه، جیغ میکشه. میگه من بچه مو نمیندازم. گفتم نکنه بره پیش پدرم؟ گفت از این دختر هیچی بعید نیست. فقط یه راه داریم. با هم فرار کنیم! همه جوره پات هستم. از مرز که رد شدیم، غیابی طلاقش میدم. خونه مادربزرگم مال اون. گفتم: اما خدا رو خوش نمیاد. شاید یه چیزیش هست. گفت: مریضه! از بچگیش عصبی بود. مادرم دوسش داشت چون خودشو تو غرق شدن خواهرش تو دریا مقصر می دونست. من بش دست نزدم. باور نمیکنی؟ به چشمان عسلی و شفافش نگاه کردم. به او یقین داشتم. زانو زد. تقاص چیو پس میدیم چیستا؟. چیو؟. می لرزید. باد می وزید. دستم را رها نمیکرد. مثل دست یک کودک. چیستا یثربی


من تلاش میکنم پس هستم

مادر علی، نزدیک سحر رفت. در حالیکه دست رنجورش در دست علی بود و آرامشی در صورتش. هرگز از کاری که کردم پشیمان نیستم. دیدن چهره آرام آن زن، به وقت آخرین سفر، همیشه مرا آرام میکند. مراسم خاکسپاری و مسجد انگار در خواب گذشت. علی گریه نمی کرد. فقط به زمین خیره بود. می دانستم چه جنگی در درونش است. جز ازدواج مصلحتی با ریحانه، هیچکدام از آرزوهای مادرش را برآورده نکرده بود. عاشق مادر، اما همیشه دور از او. گریه کن علی جان! حالت بهتر می شود. حیف که دورش شلوغ بود و نمی توانستم با او حرف بزنم. آرزو می کردم سرش را روی شانه من بگذارد و یک دل سیر گریه کند. اما همچنان ساکت و سر به زیر بود. بعد از مراسم یک لحظه به اتاق مادرش رفتم. هنوز بوی عشق می داد. همان اتاق کوچکی در خانه مادر شوهر، که بعد از عقد و قبل از خرید خانه خودشان، مدتها در آن مادری کرده بود. جای سرش هنوز روی بالش بود. با یک تار موی طلایی. نمیدانم چرا گریه ام گرفت. بالش را به دهانم چسباندم کسی صدای گریه ام را نشنود. وقت خداحافظی بود. با خیلی چیزها. ناگهان دست علی را روی شانه ام احساس کردم. گفت: خواستی از دستم راحت شی؟ برای این گفتی محرمیتو باطل کنیم؟ گفتم؛: علی جان، پدرم میگه اگه کسی اهلی دلت بشه، با یه صیغه زبونی نه میمونه، نه میره. ما عقد رسمی نبودیم. فردا تا تنها می شدیم هزار تا حرف درمیاوردن! من معنی زن اول و دومو نمی فهمم. اصلا کی زنت بودم؟ من عاشقت بودم، هستم و می مونم. اگه تو هم این حسو داری، اون صیغه جاریه، برای ابد! نه فقط به زبون، که تو دلمون. حالا یه کم وقت احتیاج داری. نمی خواستم اون تعهد معذبت کنه. همین که روح مادرت آرومه، من و تو هم آروم می شیم. نتوانست جلوی خودش را بگیرد، قهرمان شکست. سرش را روی تخت مادرش گذاشت و شانه هایش از هق هق تکان می خورد. انگار تمام اشکهای دنیا را برای این لحظه جمع کرده بود. دو بار دستم به سمت موهایش رفت، جلوی خودم را گرفتم. کسی باید آرامش می کرد. دستم را روی دستش گذاشتم. گفتم: گریه کن علی. هر چقدر میخوای! من کنارتم. دستم را گرفت. انگار دیگر نمی خواست رها کند. دستم از اشکش خیس بود. گفت: عمل قلبش که تموم شه، طلاقش میدم. براش شناسنامه نو می گیرم. خودم شوهرش میدم. فقط بم اطمینان کن. تنهام نذار! بدون تو دیگه نمی تونم تصمیم بگیرم. دستش را فشردم. هستم علی! در باز شد. ریحانه بود. گفت: به آژانس زنگ زدم شما رو برسونه. خیلی زحمتتون دادیم. علی گفت: ناهار بمون. گفتم: نه. پدرم یه کم ناخوشه. ریحانه هم خسته ست. مرسی ریحانه جان و رفتم. در ماشین گریه می کردم. راننده جعبه دستمال را به من داد و گفت: خدا بت صبر بده خواهر. یک هفته خبری از علی نبود، تا ریحانه به دیدنم آمد با حال زار. چیستا یثربی


من تلاش میکنم پس هستم

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد. یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد. چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد. کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید و کودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند. در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، و نه کسی او را شناخت. هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل) یکی از بهترین موسیقی دانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد. جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاترهای شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، و قیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود. این یک داستان حقیقی است، نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌ پست ترتیب داده شده بود، و بخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و اولویت ‌های مردم بود. نکته! مردم فقط قدر لذت هایی را می دانند که بابت به دست آوردن آنها، متحمل صرف هزینه و وقت زیادی شده باشند. نعمت های مجانی، هر چند بسیار با ارزش باشند، مورد توجه و تمجید کسی قرار نمی گیرند.


من تلاش میکنم پس هستم

روزی زنی نزد دکتر روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگیش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. دکتر از زن پرسید: آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند؟ زن پاسخ داد: آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند. دکتر تبسمی کرد و گفت: پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده. دو ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر آمد و گفت: به مرد زندگی اش مشکوک شده است. او بعضی شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است. زن به دکتر گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد. دکتر از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند. دکتر تبسمی کرد و گفت: نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست، به شما تعلق دارد. شش ماه بعد زن گریان نزد دکتر آمد و گفت: ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می گرفتم. او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد. زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد. دکتر دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت: هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید. حتماً بلایی سر شوهرت آمده است. زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق دکتر به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی اطلاعی کرد. اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید تسلیم شد. سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند. او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. دکتر لبخندی زد و گفت: این مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد. بعدا مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود. یک سال بعد زن هدیه ای برای دکتر معروف آورد. دکتر پرسید: شوهرت چطور است؟ زن با تبسم گفت: هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم!


من تلاش میکنم پس هستم

مثل هر شب دیر به خانه آمد. حوصله جواب و پرسش های مادرش را نداشت. خودش هم از بیکاری خسته شده بود. صاحبخانه دوباره پولش را می خواست. در آمد پدرش که کارگری ساده بود، هزینه ها را کفاف نمی کرد. همین دیروز ش دعوایش شد. فریاد زد: می گویی چه کار کنم؟ کار پیدا نمی شود. و مادر سکوت کرده بود. وارد هال شد. همه خواب بودند. مادر یادداشتی برایش گذاشته بود: "امیر جان، دیگر برای پیدا کردن کار عجله نکن! از امروز در یکی از خانه های بالای شهر کلفتی می کنم. دوست ندارم دیر به خانه بیایی و با ناراحتی به رختخواب بروی." بغض کرد. نمی دانست چه بگوید. فقط زیر لب گفت: دوستت دارم مادر!


من تلاش میکنم پس هستم

یه روزی مردی نشسته بوده و داشته رومه اش رو می خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سر شوهرش. مرد میگه: برا چی این کار رو کردی؟ زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم ماندانا که اسم یک دختره نوشته شده بود. مرد میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی را که شرط بندی کردم اسمش ماندانا بود. زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه. سه روز بعد، مرد داشت تلویزیون تماشا می کرد که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر می کوبه تو سر شوهرش به طوری که تقریبا بیهوش میشه. مرد وقتی به خودش میاد می پرسه این بار برای چی منو زدی؟ زنش جواب می ده: آخه اسبت زنگ زده بود.


من تلاش میکنم پس هستم

خانم معلم یك ساعت در مورد انتقادپذیری صحبت كرد و سپس به مدل موهای اكبر، لباسهای اصغر، طرز صحبت كردن حسن و همچنین به دماغ من گیر داد، و گفت این گیر دادن معنایش انتقاد است، و از ما خواست جنبه ی انتقادپذیری خود را بالا ببریم. اما نمی دانم چرا وقتی كامبیز از دست خط خانم معلم تعریف كرد و گفت دست خطش مثل دكترها است؛ خانم معلم گوشش را كشید و او را از كلاس درس اخراج كرد. در توجیه كارش هم گفت كه حرف كامبیز تعریف نبوده و انتقاد است. آنهم انتقاد از نوع مخرب و انتقاد مخرب بد است. خانم معلم برایمان توضیح داد كه انتقادهای خودش سازنده بوده است. البته من نفهمیدم انتقادهای خانم معلم كجای ما ها را می خواست بسازد؟! از نكات مهمی كه من امروز در كلاس درس یاد گرفتم این بود كه تفاوت انتقاد سازنده و مخرب را فهمیدم. انتقاد سازنده به آن دسته از گیرهایی گفته می شود كه آدم بزرگ ها به آدم كوچولوها می دهند. در صورتی كه اگر همین گیرها را كوچولو ها به آدم بزرگ ها بدهند،معنایش انتقاد مخرب است! شاید به همین خاطر است كه همواره در مهمانی ها به ما كوچیك ترها هی می گویند: «هیس!!» ، احتمالا آدم بزرگ ها می ترسند خدایی نكرده از زبانمان انتقاد مخرب بیرون بیاید! این توضیحات را در سر سفره به مامانی می گویم و از او برای نوشتن انشا در مورد «انتقادپذیری» كمك می خواهم. مامانی می گوید: «این خانم معلم شما هم حالش خوش نیست، فكر می كند در مورد هر چیزی می توان انشا نوشت؟!، آخه این هم شد موضوع انشا؟!، همین فردا می آیم مدرسه تا باهاش گفتمان كنم و بهش بفهمونم چنین موضوع های انشایی برای بچه های كلاس دوم ابتدایی مناسب نیست!» البته خانم معلم شما نگران نباشید. من به مامانم گفتم كه یك بار مامان اكبر به مدرسه آمدتا با شما گفتمان كند و به شما بفهماند كه «قسطنطنیه» و امثالهم كلمات مناسبی برای دیكته گفتن نیستند، و نتیجه ی گفتمان آن روزتان گرد و خاك، پلیس 110، مقداری موی كنده شده و ایضا تجدید شدن اكبر از درس دیكته، ورزش و هنر شد! مامانی پس از شنیدن صحبت های من، در بشقابم برنج و خورشت ریخت و جلویم گذاشت و گفت: «این خانم معلم شما اصلا روحیه ی انتقادپذیری ندارد.» . یك قاشق از غذا خوردم. باز هم مامان غذا رو شور كرده بود. سریع دویدم به سمت یخچال و یك لیوان آب خوردم. مامان با صدای بلند گفت: «بچه چند بار بگم؟ تا غذات رو تموم نكردی نباید از جلوی سفره پاشی.» من هم در جواب مامانی گفتم: «خب همیشه تقصیر غذاهای شماست، یا آنقدر شور است كه باید بروم آب بیاورم سر سفره، و یا آنقدر بی نمك است كه باید بروم نمكبیاورم!» پس از گفتن این جملات احساس دردی در سرم كردم. یك عدد دمپایی هم كنارم افتاده بود. این روزها آنقدر قدرت مامانی در پرتاب دمپایی بالا رفته است كه اصلا با چشم غیرمسلح نمی توان دمپایی را در حالی كه مسیر رسیدن به كله را طی می كند دید و مهارتش آنقدر بالا رفته است كه حتی بابایی هم نمی تواند برای عدم اصابت دمپایی با سرش جا خالی بدهد. باز خدا را شكر كه بابایی چند روز پیش برای مامانی از این دمپایی های ابری كادوگرفت. اگر از آن دمپایی پلاستیك فشرده ای ها بود كه الان سرم چند وجبی باد می كرد! ما از این انشا نتیجه می گیریم كه قبل از انتقاد كردن از طرف مقابل بایستی به دور و بر او نگاه كنیم. اگر دم دستش ملاقه، در قندون و ایضا خود قندون، دمپایی از نوع پلاستیك فشرده، كفش پاشه دار و . بود اصلا هیچی نگوییم، اما اگه مواردی همچون بالشت و دمپایی ابری بود، می شود با رعایت فاصله قانونی انتقاد كرد!


من تلاش میکنم پس هستم

در زمان شاه عباس پینه دوزی در کنار قصر شاهی در کلبه کوچکی زندگی با نشاطی داشت و با درآمد اندکش هرشب با دوستانش خوش بود و شاه عباس این وضعیت را می دید و حسرت می خورد. روزی فرمان داد از امروز پینه دوزی موقوف. این اتفاق افتاد و شاه خوشحال که شادی پینه دوز هم تمام شد. اما مدتی بعد بساط شادی در خانه پینه دوز دایر بود. شاه فردی را مامور کرد تا بررسی کند هزینه این پارتی شبانه از کجا تامین می شود؟ مشخص شد پینه دوز سقا شده و از این طریق امرار معاش می کند. شاه دستور داد سقایی هم ممنوع. ولی باز هم بساط پینه دوز کما فی السابق برقرار بود. شاه دستور احضار پینه دوز را داد و به سمت جلادی منسوب کرد تا مجالی برای عیش و نوش نداشته باشد. لباس، کلاه و شمشیری مرصع به او دادند تا با فرمان شاه گناهکاران را به کیفر برساند. (قصدشاه این بود که بداند جلاد چگونه هزینه شادی شبانه را تامین می کند.) باز شب شد و طبق همیشه شادی و بگو بخند پینه دوز و دوستانش . در این فاصله او شمشیر را فروخته بود و به جای آن یک شمشیر چوبی در غلاف گذاشته بود تا فردا چه پیش آید!!! شاه عباس از حقه او با خبر شد و برای اینکه او را گیر بیندازد فرمان داد فردا صبح او گردن گناهکار را بزند. پینه دوز فکر کرد اگر فردا شاه از سرش آگاه شود جانش در خطر است. بلافاصله به شاه گفت: قربان اگر این مرد بی گناه باشد شمشیر اهدایی همایونی به چوب تبدیل خواهد شد و اگر گناهکار باشد به سزای عملش می رسد. هنگام اجرای حکم شمشیر چوبی را از غلاف در آورد و به پای شاه افتاد که قربان ملاحظه کردید این مرد بی گناه است؟ شاه عباس گفت: ای پینه دوز دوره گرد و ای سقا وای . به شغل پینه دوزی برگردد که نمی توان شادی را از تو گرفت.


من تلاش میکنم پس هستم

در شهر«میانه» نوجوانی باهوش تمام کتابهای استادش را آموخته و چشم بسته آن ها را برای دیگر شاگردان می خواند. استادش به او گفت به یک شرط می گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی. شاگرد پرسید چه امری؟ استاد گفت آموزش بده اما نصیحت مکن. شاگرد گفت: چرا نصیحت نکنم؟ استاد پیر گفت: دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری زیرا خرد نتیجه باروری دانش و تجربه است. شاگرد گفت: درس بزرگی به من آموختید، سعی می کنم امر شما را انجام دهم. ارد بزرگ اندیشمند نامدار کشورمان می گوید: سرایش یک بیت درست از زندگی، نیاز به سفری، هفتاد ساله دارد. گفته می شود سالها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد، کسی را اندرز نمی داد.


من تلاش میکنم پس هستم

سفر حج چند ماه بطول می كشید. مسافر تا راهی می شد وصیت می نمود و بازماندگان را دعای خیر كرده و اندوخته اش را به امانت می سپرد و راهی سفری می شد كه گاه بی بازگشت بود. باری حاجی آینده، مال و نقدینه اش را اسكناس بانك شاهی كرده و در دستمالی پیچیده و مخفیانه در لوله بخاری پنهان می كند و راهی سفر حج می شود. پس ار پنج شش ماه كه از سفر بازمی گردد در پیچ جاده مردم به انتظار رسیدنش صف كشیده بودند. پسرش را یافته و به كناری می كشد و می پرسد آیا بخاریها را روشن كرده اید؟ پسر متعجب از سوال پدر می گوید كه بیش از یك ماه است كه بخاری هیزمی را برپا داشته اند. حاجی دست بر سر زده و آهش بلند می شود.


من تلاش میکنم پس هستم

زن جیغ کشید: دیگه یک دقیقه هم نمی تونم تحملت کنم. همانطور که به طرف در خروجی می رفت، داد می زد: میرم خونه ی بابام و حق نداری کسی را بفرستی دنبالم. با عجله که کفش هایش را بلند کرد، ناخواسته چشمش به تیتر درشت رومه افتاد: 27 دختر آماده ی ازدواج در برابر یک پسر. با صدای ملایم تری گفت: اگر کسی را هم فرستادی، فرستادی.


من تلاش میکنم پس هستم

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش می‌کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی‌تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید: «در آن وضعیت تنها چیزی که می‌خواستی چه بود؟» پسر جواب داد: «هوا» سقراط گفت: «این راز موفقیت است! اگر همان طور که هوا را می‌خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد.»


من تلاش میکنم پس هستم

تمام مردم ده کوچک ما خانم و آقای لطفی را می شناختند، آن هم به خاطر پارادوکس رفتاری و تضاد شدیدی که میان این زن و شوهر مسن وجود داشت. خانم لطفی مدام در حال دعوا با پیرمرد بود، اما آقای لطفی هیچ گاه یک کلمه هم جواب او را نمی داد. با این حال آن که همیشه دمغ و ناراحت دیده می شد، پیرزن، بود! مردم می گفتند: جالبه. شوهر بیچاره اش یک کلمه هم جوابش رو نمی ده، اما باز هم همیشه دمغ و دلخوره! این وضع ادامه داشت تا اینکه ناگهان خانم لطفی تبدیل شد به سرزنده ترین پیرزن ده! نه اینکه فکر کنید از دعوا با شوهرش دست برداشت که اتفاقاً در این اواخر تندخوتر هم شده بود! اتفاق عجیب این بود که بر خلاف همیشه، آقای لطفی چند وقتی بود که وقتی زنش با گفتن یک کلمه با او دعوا می کرد، او پنج کلمه جوابش را می داد! پیرمردهای ده که حیران شده بودند، آنقدر به آقای لطفی اصرار کردند تا سرانجام پیرمرد رازش را بر ملا کرد: من تازه فهمیدم زن بیچاره ام به این خاطر ناراحت است که سکوت مرا دال بر بی تفاوتی ام نسبت به خودش می داند! حالا که جوابش را می دهم، باور کرده که دوستش دارم!


من تلاش میکنم پس هستم

شیوانا از راهی می گذشت. پسر جوانی را دید با قیافه ای خاک آلوده و افسرده که آهسته قدم برمی داشت و گه گاه رو به آسمان می کرد و آه می کشید. شیوانا کنار جوان آمد و از او پرسید: «غمگین بودن حالت خوبی نیست. چرا این حالت را برگزیده ای؟» پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت: «دلباخته دختری خوب و پسندیده شده ام. او هم به من دل بسته است اما هم پدر من و هم پدر آن دختر از هم زیاد خوششان نمی آید. امروز من دل به دریا زدم و در مقابل پدر خودم و پدر او با صدای بلند فریاد زدم که یا باید با ازدواج من با دختر مورد علاقه ام موافقت کنند یا اینکه من خودم را خواهم کشت!» شیوانا لبخندی زد و گفت: «و آنها هم یکصدا گفتند که با گزینه دوم موافقت کردند و گفتند برو خودت را بکش چون با ازدواج شما دو نفر موافقت نمی کنند!؟ درست است؟» پسر آهی کشید و گفت: «بله! الآن مانده ام چه کنم. از طرفی زیر حرفم نمی توانم بزنم و از طرف دیگر هم می دانم که خودکشی گناه است و فایده ای هم ندارد. اشتباه کارم کجا بود!؟» شیوانا دستی بر شانه های جوان زد و گفت: «اشتباه تو در جمله ای بود که گفتی! وقتی انسان چیزی را از اعماق وجودش می خواهد دیگر مقابل این خواسته گزینه جایگزین و انتخاب دیگری مطرح نمی کند. او فقط یک انتخاب را می خواهد و هرگز هم از این انتخاب خود کوتاه نمی آید. تو باید می گفتی یا با ازدواج من با این دختر موافقت کنید و یا باز هم باید با این ازدواج موافق باشید.» شیوانا این بار محکم بر شانه جوان کوبید و گفت: «همیشه در زندگی وقتی چیزی را طلب می کنی دیگر به سراغ «شاید و اگر و اما» نرو. هر وقت که در خواسته تو تردیدی ایجاد می شود و تو این تردید را با آوردن عبارت «یا این یا آن» بیان می کنی، مخاطبین تو می فهمند که چیزی که می خواهی قابل معامله است و اگر برآوردن قسمت اول درخواست تو سخت و مشکل باشد، بلافاصله به سراغ قسمت دوم آن می روند و تو هرگز نباید روی بعضی از خواسته های خود امکان معامله فراهم کنی! یاد بگیر که روی بعضی از آرزوهایت از عبارت «یا این یا باز هم این» استفاده کنی. مطمئن باش محبوب تو هم وقتی این جمله را می شنید بیشتر از جمله ای که گفتی خوشحال و مصمم می شد.»


من تلاش میکنم پس هستم

مردی شروع به کندن یک چاه کرد. پس از حفر ده متر، هنوز به آب نرسیده بود. از رسیدن به آب ناامید شد و حفر چاه در جای دیگری را آغاز کرد. این بار پس از پانزده متر حفاری، هنوز اثری از آب دیده نمی‌شد. مکان دیگری را برگزید و چاهی عمیق‌تر از دفعات دیگر حفر کرد اما این بار هم به آب نرسید. خسته و ناامید پس از حفر مجموع حدود پنجاه متر چاه، از کندن چاه منصرف شد. مدتی بعد، مرد دیگری سراغ چاه اولی که مرد قبلی کنده بود رفت و به کندن چاه ادامه داد و در عمق پنجاه متری به آب رسید!


من تلاش میکنم پس هستم

مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ.


من تلاش میکنم پس هستم

از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم. مرد اول می‌گفت: «چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم می‌یدم و به خودشان می‌فروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی ی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم!» مرد دوم می‌گفت: «دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب چه کار کردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم مي‌شود می‌دهم و بعد از پایان درس پس می‌گیرم. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»


من تلاش میکنم پس هستم

می‌خواستم بدانم چرا بخت و اقبال هميشه در خانه بعضی‌ها را می‌زند، اما سايرين از آن محروم می‌مانند. به عبارت ديگر چرا بعضی از مردم خوش‌شانس و عده ديگر بدشانس هستند؟ چرا برخی مردم بی‌وقفه در زندگی شانس می‌آورند درحالی که سايرين هميشه بدشانس هستند؟ مطالعه برای بررسی چيزی که مردم آن را شانس می‌خوانند، ده سال قبل شروع شد. آگهی‌هايی در رومه‌های سراسری چاپ کردم و از افرادی که احساس می‌کردند خوش‌شانس يا بدشانس هستند خواستم با من تماس بگيرند. صدها نفر برای شرکت در مطالعه من داوطلب شدند و در طول سال‌های گذشته با آنها مصاحبه کردم، زندگی‌شان را زير نظر گرفتم و از آنها خواستم در آزمايش‌های من شرکت کنند. نتايج نشان داد که هر چند اين افراد به کلی از اين موضوع غافلند، کليدخوش‌شانسی يا بدشانسی آنها در افکار و کردارشان نهفته است. برای مثال، فرصت‌های ظاهراً خوب در زندگی را در نظر بگيريد. افراد خوش‌شانس مرتباً با چنين فرصت‌هايی برخورد می‌کنند، درحالی که افراد بدشانس نه. با ترتيب دادن يک آزمايش ساده سعی کردم بفهم آيا اين مساله ناشی از توانايی آنها در شناسايی چنين فرصت‌هايی است يا نه. به هر دو گروه افراد خوش شانس و بدشانس رومه‌ای دادم و از آنها خواستم آن را ورق بزنند و بگويند چند عکس در آن هست. به طور مخفيانه يک آگهی بزرگ را وسط رومه قرار دادم که می‌گفت: «اگر به سرپرست اين مطالعه بگوييد که اين آگهی را ديده‌ايد، 250 پوند پاداش خواهيد گرفت.» اين آگهی نيمی از صفحه را پر کرده بود و به حروف بسيار درشت چاپ شده بود. با اين که اين آگهی کاملاً خيره کننده بود، افرادی که احساس بدشانسی می‌کردند عمدتاً آن را نديدند، درحالی که اغلب افراد خوش‌شانس متوجه آن شدند. مطالعه من نشان داد که افراد بدشانس عموماً عصبی‌تر از افراد خوش‌شانس هستند و اين فشار عصبی توانايی آنها در توجه به فرصت‌های غيرمنتظره را مختل می‌کند. در نتيجه، آنها فرصت‌های غيرمنتظره را به خاطر تمرکز بيش از حد بر ساير امور از دست می‌دهند. برای مثال وقتی به مهمانی می‌روند چنان غرق يافتن جفت بی‌نقصی هستند که فرصت‌های عالی برای يافتن دوستان خوب را از دست می‌دهند. آنها به قصد يافتن مشاغل خاصی رومه را ورق می‌زنند و از ديدن ساير فرصت‌های شغلی باز می‌مانند. افراد خوش‌شانس آدم‌های راحت‌تر و بازتری هستند، در نتيجه آنچه را در اطرافشان وجود دارد و نه فقط آنچه را در جستجوی آنها هستند می‌بينند. تحقيقات من در مجموع نشان داد که آدم‌های خوش‌اقبال بر اساس چهار اصل، برای خود فرصت ايجاد می‌کنند: اول، آنها در ايجاد و يافتن فرصت‌های مناسب مهارت دارند. دوم، به قوه شهود گوش می‌سپارند و براساس آن تصميم‌های مثبت می‌گيرند. سوم، به خاطر توقعات مثبت، هر اتفاقی نيکی برای آنها رضايت‌بخش است. چهارم، نگرش انعطاف‌پذير آنها، بدبياری را به خوش‌اقبالی بدل می‌کند. در مراحل نهايی مطالعه، از خود پرسيدم آيا می‌توان از اين اصول برای خوش‌شانس کردن مردم استفاده کرد. از گروهی از داوطلبان خواستم يک ماه وقت خود را صرف انجام تمرين‌هايی کنند که برای ايجاد روحيه و رفتار يک آدم خوش‌شانس در آنها طراحی شده بود. اين تمرين‌ها به آنها کمک کرد فرصت‌های مناسب را دريابند، به قوه شهود تکيه کنند، انتظار داشته باشند بخت به آنها رو کند و در مقابل بدبياری انعطاف نشان دهند. يک ماه بعد، داوطلبان بازگشته و تجارب خود را تشريح کردند. نتايج حيرت انگيز بود: هشتاد درصد آنها گفتند آدم‌های شادتری شده‌اند، از زندگی رضايت بيشتری دارند و شايد مهم‌تر از هر چيز خوش‌شانس‌تر هستند و بالاخره اينکه من عامل شانس را کشف کردم. چند نکته برای کسانی که می‌خواهند خوش‌اقبال شوند: به غريزه باطنی خود گوش کنيد، چنين کاری اغلب نتيجه مثبت دارد. با گشادگی خاطر با تجارب تازه روبرو شويد و عادات روزمره را بشکنيد. هر روز چند دقيقه‌ای را صرف مرور حوادث مثبت زندگی کنيد. تحقیقی از «ريچارد وايزمن» زندگی تاس خوب آوردن نيست، تاس بد را خوب بازی کردن است.


من تلاش میکنم پس هستم

می‌گویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، با عجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود. اگر این دانشجو این موضوع را می‌دانست احتمالاً آنرا حل نمی‌کرد ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیرقابل حل است، فکر می‌کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند و سرانجام راهی برای حل مسأله یافت. حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما به افکار خودمون بر می‌گردد.


من تلاش میکنم پس هستم

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش می‌کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی‌تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید: «در آن وضعیت تنها چیزی که می‌خواستی چه بود؟» پسر جواب داد: «هوا» سقراط گفت: «این راز موفقیت است! اگر همان طور که هوا را می‌خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد.»


من تلاش میکنم پس هستم

در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچه‌ها را به صف کرد و گفت: «بچه‌ها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟» تمام بچه‌ها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکت‌کننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است. در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچه‌هایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسید: «تو چه کردی؟» دانش آموز در جواب گفت: «با وجودی که در تمام طول راه من دقیقاً جلوی پایم را نگاه کرده بودم ولی بجای یک خط راست از ردپا روی برف، خطوط کج و معوجی بوجود آمده است!» تنها یکی از دانش آموزان بود که توانسته بود ردپایش را بصورت یک خط راست درآورد. مدیر مدرسه او را صدا کرد و پس از تشویق از او پرسید: «تو چطور توانستی ردپایی صاف در برف‌ها به وجود آوری؟» آن دانش آموز گفت: «آقا اینکه کاری ندارد، من جلوی پایم را نگاه نکردم!» مدیر پرسید: «پس کجا را نگاه کردی؟» دانش آموز گفت: «من آن تخته سنگ بزرگی را که آن طرف حیاط است نگاه کردم و به طرف آن حرکت کردم و هیچ توجهی به جلوی پایم نداشتم و تنها هدفم رسیدن به آن تخته سنگ بود.» اگر در زندگی خودمان ایده و هدفی نداشته باشیم و تمام توجهمان را دقیقاً به مشکلات امروز و فردا و فرداهای بعد معطوف کنیم سرانجام به هدفمان نخواهیم رسید. ولی اگر بجای آنکه توجهمان را به مشکلات روزانه متوجه کنیم به هدفمان متمرکز سازیم، قطعاً به هدفمان خواهیم رسید.


من تلاش میکنم پس هستم

در سال 1968 مسابقات المپيك در شهر مكزيكوسيتي برگزار شد. مسابقه دوی ماراتن لحظات آخر را سپری می کند. نفر اول، یک دونده از اتیوپی، از خط پایان می گذرد. در همين حال دوندگان بعدی از راه می رسند و از خط پايان می گذرند. مراسم اهدای جوایز برگزار می شود و جمعيت هم آرام آرام استاديوم را ترك مي كنند اما بلند گوي استاديوم اعلام مي كند كه هنوز يك دونده ديگر باقي مانده و از خط پایان نگذشته است. چند هزار نفر در استادیوم باقی می مانند و انتظار رسيدن نفر آخر را مي كشند. مدتی بعد اعلام می شود که او دونده‌ای از تانزانیا به نام جان استفن آکواری است که در اوایل مسابقه افتاده است و زانویش آسیب دیده است. ساعت 45: 6 عصر است و بیش از یک ساعت از زمان عبور نفر اول از خط پایان می گذرد. دونده ای تنها، لنگ لنگان با پای زخمی و بانداژ شده وارد استادیوم می شود. با ورود او به استاديوم، جمعيت حاضر از جا بر مي خيزند و با کف زدن و با صدایی بلند او را تشویق می کنند انگار که او برنده مسابقه است! او از خط پایان می گذرد. خبرنگاري به او نزدیک می شود و از او می پرسد: «چرا با این درد و جراحت و در شرایطی که نفر آخر بوديد و شانسی برای برنده شدن نداشتید از ادامه مسابقه منصرف نشديد؟» آکواری می گوید: «من فکر نمی کنم شما درک کنید. مردم كشورم مرا 9000 مايل تا مكزيكو سيتي نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم. آنها مرا فرستاده اند كه مسابقه را به پايان برسانم.» نام نفر اول مسابقه دوی ماراتن، دونده اتیوپیایی برنده مدال طلای مسابقه، چیست؟ احتمالاً به جزمستندات نتایج مسابقه المپیک سال 1968، در جای دیگری ثبت نشده است و با جستجو در اخبار و اینترنت هم، آن را نخواهید یافت. برنده مسابقه کیست؟ جان استفن آکواری. چرا؟ زیرا او ارزشی را به ما یادآور می شود که خیلی ارزشمندتر و تحسین برانگیزتر از چیزی مانند نفر اول شدن است؛ پشتکار و استقامت. او درس بزرگي به ما می آموزد و آن اصالت حركت، مستقل از نتيجه است. او يك لحظه به اين فكر نمی کند که نفر آخر است و شانسی برای نفر دوم یا سوم شدن هم ندارد.


من تلاش میکنم پس هستم

ﺩﺭ یک سمینار رموز موفقیت، سخنران از حضار ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍﯾﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ؟» حضار ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪﻧﺪ.» سخنران: «ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.» سخنران: «ﮔﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.» سخنران: «ﻻﻧﺲ ﺁﺭﻣﺴﺘﺮﺍﻧﮓ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.» سخنران ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ. ﺳﭙﺲ یکی از حاضران ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍلاﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ!» سخنران ﮔﻔﺖ: «ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ!»


من تلاش میکنم پس هستم

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"» استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.» سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟» مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: «اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!» استاد لبخندی زد و گفت: «پس چرا از جریان‌های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.» استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید: «شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید یا آرامش برگ را؟» استاد لبخندی زد و گفت: «من در تمام زندگی‌ام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی، خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام و چون می‌دانم در آغوش رودخانه‌ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل‌آشوب نمی‌شوم. من آرامش برگ را می‌پسندم.»


من تلاش میکنم پس هستم

آخرین جستجو ها

معرفی و توضیح انواع محصولات ارگانیک آهنگ،فیلم و سریال خرید اینترنتی کلینیک من شرکت کهربا مغناطیس سختی گیر رزینی ارزان کده شعر و مطالب ادبی دانلود رایگان خرید اینترنتی پارکت لمینت